ریحانه جان 13 سال وهستی جانریحانه جان 13 سال وهستی جان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

هستی شیرین زبون

عالی عالی عالی عالی

خبر آمد خبری در راه است...

خبر آمد خبری در راه است... خبر آمد خبری در راه است... حدودا 7 ماه پیش بود , با با گفتن برا آبان ماه یه کاروان دارن راه می ندازن به سمت کربلا.. همسر گرام بنده هم با استقبال فراوان حاضری زدن که بله ما هم می یایم حتما... گذشت و شهریور شد. بابا, اولین نفر رو به ما : داریم اسم نویسی میکنیم اگه می خواین اسمتون رو بنویسم. آقای همسر: به سه دلیل نمی تونیم بریم... من: من که حسابی دلم گرفته بود از 6 ماه پیش به خودم وعده وعیدها داده بودم, حسابی ناراحت شدم و دلشکسته. با زری توی اتاق بودم که یهو از دهنش در رفت دارن با هیئت آقای فلانی می رن کربلاو اختیار نام نویسی چندین نفر رو هم دارن... من: مشعوف و خوشحال ولی هیئته و با بچه سخت...
2 آبان 1392

حتما همه بخوانند.

حتما همه بخوانند... حتما همه بخوانند... با تشکر از همه دوستانی که لطف کردن و برا هستی جون پیام مهربونی گذاشتن و دوستانی که من رو مشناسند کم و بیش به وبلاگ ما سر می زنن, خواهشمندم آدرس وبلاگ هستی جون رو بدون اطلاع من ( مامان هستی) به کسی ندید,حتی نزدیکترین افراد به شما. دوست دارم خوانندگان خاموشِ آشنا رو حتما بشناسم. اصلا راضی نیستم آدرس رو به دیگری بدید. باتشکر و عذر خواهی فراوان مامان هستی شرین زبون ...
22 مهر 1392

ریحانه شکار چی

    خدایش فکر می کنید این ها  چی اند و کجان؟ ریحانه جون مدت های مدیدی صرف شکار کرد. با جون و دل ازشون مراقبت می کرد. غذا می داد . هوا می داد. تو بغلش می گرفت می خوابید...     خدایش فکر می کنید این ها  چی اند و کجان؟ ریحانه جون مدت های مدیدی صرف شکار کرد. با جون و دل اذشون مراقبت می کرد. غذا می داد . هوا می داد. تو بغلش می گرفت می خوابید... نمای درونی     نمای بیرونی    نمای درونی فوق العاده زیبا بود ولی نمای بیرونی که دایما جلود چشمم بود به شدت چندش آور بود. یه چی میگم یه چی می شنوی...   ...
16 مهر 1392

وای که چقدر دلم تنگ شده بود

وای که چقدر دلم تنگ شده بود وای که چقدر دلم تنگ شده بود بعد از یه سفر طولانی بالاخره به تهران برگشتم و البته آماده برای نقاشی خونه. از علت های غیبتم هم همین بود. حسابی خونه رو کن فیکون کردم. وحالا علاوه بر اینکه در و دیوار ها رو به رنگ دلخواه درآوردم همه چیز هم تمیزه و مرتبه, یه خونه تکونیه اساسی... بماند یه هفته بهدش کمرم گرفت و روند تمیزکاری کمی کند شد اما متوقف نشد. یه سری وسیله جدید هم خریدم (آقای همسر اصرار داشت مبل و فرش ها رو عوض کنه که من نذاشتم, چون می شد فرشته عذاب کوچولوهای من,بچه نکن , بچه نریز, بچه نپر, بچه کلا کودکی نکن؛ گفتم انشاالله یه چند وقت دیگه) که دیگه حسابیه حسابی خوب شده و ما آلان خدا روشکر شاد شا...
7 مهر 1392

چند روزه دیگه یه روزه خوبه...

چند روز دیگه سالگرد عقد ازدواج ماست این روز رو خیلی دوست دارم, بیشتر از سالگرد عروسی چند روز دیگه سالگرد عقد ازدواج ماست. این روز رو خیلی دوست دارم   5 مرداد 92  سالگرد روزی یه که ما چند سال قبل, زندگیه همیشه خوبمون رو شروع کردیم. و از اونجایی که آقای همسر عزیز دوست نداره توی وبلاگ دخترا چیزی از ایشون بنویسم به همین مقدار اندک بسنده می کنم و ازشون بخاطر سال های و روز ها و لحظه های خوب زندگی مون تشکر می کنم.   آسمون همه زندگی ها , پر از عشق...   در خونه ی هممون پر از مهربونی...   یاد اون روز ها بخیر   ...
1 مرداد 1392

نوع خاصی از صدقه دادن

نوع خاصی از صدقه دادن   ریحانه حدودا 3 سالش بود . صدقه دادن از تفریحات مورد علاقه ریحانه جون بود و هست.( پارسال یکی از عیدی هاش رو یه جا به اصرار انداخت صدقه, فک کن) هر وقت می خواستم صدقه بندازن صداش می کردم و باهم اسکناس رو تا می کردیم و می نداختیم و شاد می شدیم... یه روز مهمون داشتم و یه عالمه کار و دسر... خواستم زود صدقه بدم و برم دنباله کار هام که سر و کله وروجک پیدا شد. اصرار اصرار که من بندازم, - بیا مادر بنداز , بذار کمکت کنم - نه خودم بندازم - بذار تا کنم - نه خودم بلدم من هم که کار داشتم گفتم بذار مشغول باشه... گذشت و گذشت تا اینکه مادر آقای همسر فرمودن اگه صدقاتتون جمع شده بدید داریم برا کمک جمع آو...
31 تير 1392