اعتماد به نفسه یا چیز دیگه؟؟؟
رفته بودیم خونه دایی ریحانه جون
بن بن بن پسر دایش رو برداشت و اجازه گرفت که عین اون رو نقاشی کنه...
این کار رو انجام داد و حسابی مورد تشویق من و زن دایش قرار گرفت ,
ریحانه جون که سر ذوق اومده بود خواست نقاشی رو کامل کنه و نوشته پایین اون رو هم بکشه...
این کار روکرد آورد به ما نشون داد .
فکر میکنید ما چی دیدم؟
خودتون ببینید...
.
.
.
.
من و زن دایی به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده...
ریحانه جون هاج و واج به ما نگاه کرد و البته از اینکه اسباب شادی ما رو فراهم کرده بود می خندید.
خنده ام رو جمع کردم و من به ریحانه گفتم عزیزم دقت کن ببین چیزی رو اشتباه نکشیدی.
ریحانه که هنوز خنده اش روی لبهاش بود گفت: نه مامان
گفتم دخترم دقت کن
باز هم با چشم های گرد شده کنجکاو به نقاشیش نگاه کرد و گفت : نه مامان
بهش گفتم ناز گلم ببین این تاب که نوشتی درست مثل الگو نوشتی؟
ریحانه با دقت بیشتری نگاه کرد, یه نگاه به نقاشی یه نگاه به الگو. یه نگاه به نقاشی , یه نگاه به الگو...
بهش گفتم :خوب؟!
ریحانه با لبان خندان و البته موجی از شکایت گفت" درست کشیدم دیگه"
ول کرد رفت......
(((( پیش خودم فکر کردم شاید مثل نوزاد که همه چیز رو وارونه می بینه دختر ٤ سال و ١٠ ماهه هم این جوری میبینه....))))