ریحانه جان 13 سال وهستی جانریحانه جان 13 سال وهستی جان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

هستی شیرین زبون

عالی عالی عالی عالی

خبر آمد خبری در راه است...

1392/8/2 21:23
1,165 بازدید
اشتراک گذاری

خبر آمد خبری در راه است...

خبر آمد خبری در راه است...

حدودا 7 ماه پیش بود , با با گفتن برا آبان ماه یه کاروان دارن راه می ندازن به سمت کربلا.. همسر گرام بنده هم با استقبال فراوان حاضری زدن که بله ما هم می یایم حتما...
گذشت و شهریور شد. بابا, اولین نفر رو به ما : داریم اسم نویسی میکنیم اگه می خواین اسمتون رو بنویسم.
آقای همسر: به سه دلیل نمی تونیم بریم...
من:متفکر
من که حسابی دلم گرفته بود از 6 ماه پیش به خودم وعده وعیدها داده بودم, حسابی ناراحت شدم و دلشکسته.
با زری توی اتاق بودم که یهو از دهنش در رفت دارن با هیئت آقای فلانی می رن کربلاو اختیار نام نویسی چندین نفر رو هم دارن...
من:مژه
مشعوف و خوشحال

ولی هیئته و با بچه سخته.

من هم کلا معتقدم زیارت کشور غریب با بچه کوچیک نمی شه, گفتم: من که موافقم شوشو جون قبول نمی کنه بچه ها رو نبریم.

خلاصه کنم که ما تیر در تاریکی انداختیم و تلفنی با شو شو جون صحبت کردیم و هنوز کلام گوهر بار ما به پایان نرسیده بود که موافقت همسری اعلام شد,

من در حالت ناباوری دستام یخ کرده , خیس عرق شدم, خودم رو جمع جور کردم و گفتم پس بچه ها؟ گفت نمی بریم، هیئتی که نمی شه بچه برد...

من:تعجب

:پس به زری بگم دو نفر رو اسم بنویسه؟

-:آره، خدافظ

من هاج و واج رفتم پیش زری و موج خوشحالی و مبهوتی توی چشمم برق انداخته بود.

القصه ما پیش خودمان بسیار شادان, دلمون که پیش ما نبود تشریف برده بود بین الحرمین.

ما در پوست خود نمی گنجیدیم و مقدمات پاسپورت مون رو انجام می دادیم که...

خبر آمد ...

همسری: من به فلان دلیل و فلان دلیل نمی تونم بیام. نمی ریم...

من: کلافه

چنان دلم شکست که نگووووودل شکسته

باشه آقا, عیبی نداره(منظور از آقا , آقا امام حسین (ع) می باشد با آقای همسر اشتباه نگیرید)

خیلی دلم ناراحت بود, پر پر، اصلا یه وضعی.

و البته روشن و امیدوار

این ماجرا گذشت و دل ما هنوز هوایی

تااینکه روز دختر فرا رسید. مامان عزیزم زنگ زدن خونه و روز دختر رو با عشق فراوان تبریک گفتن. و یه پیشنهاد وسوسه برانگیز دادن.

که جز بهترین پیشنهاد های دنیا بود و بهترین کادویی که می شد من اون روز دریافت کنم.

مامان پرسیدن : چه خبر, برا کربلا دیگه تصمیم نگرفتین؟

من: نه

مادری: اگه دوست داشته باشین من رفتنم رو کنسل می کنم و بچه هاتون رو می گیرم شما دوتا برید.

من: هاج و واج در کمال ناباوری , نمی دونستم چی بگم,

:یعنی شما سفر کربلا تون رو کنسل کنید؟ من برم؟

باورم نمی شد.

من: آقای همسر که گفتن به فلان دلیل و فلان دلیل نمی تونن بیان, ولی من پیشنهادشما رو خدمتشون عرض میکنم.

ازشنیدن اینکه ممکنه ما هم بریم در پوستم نمی گنجیدم. نمی دونم چه حالی بود, فقط فکرش کلی خوشایند بود.فرشته

تا شب پیش خودم شادمانی کردم و مجددا دل فرستاده شد بین الحرمین.

شب همسری که اومد خونه, در یک شرایط خیلی خوب مطلب رو با ایشون در میان گذاشتم.

و شرح ما وقع رو دادم.

فکرمی کنی آخرش چی شد؟

آقای همسر گفت نمی تونم بیام به فلان دلیل وفلان دلیله از پش ذکرشد.

من:ابرو

:آخه همسر عزیزم سال دیگه بچه مدرسه ای می شه. هر جایی نمی تونیم بریم. شرایط سخت می شه, یه کاریش بکن .بعد از این همه سال نشده یه سفر کربلا بریم. بیا و خوبی کن و جواب مثبت رو بده.

آقای همسر: عزیزم من که گفتم نمی تونم تو اگه می خوای برو.

و گرفت خوابید.

من که نفهمیدم آقای همسر این جمله آخر رو تو خواب گفت یا بیداری, گل گرفتم  و تو رویاهام کلی چرخیدم.خیال باطل

 .

چند روز موضوع رو مسکوت نگه داشتم و دوباره سر موضوع رو خیلی مهربانانه باز کردم.

که آقای همسر عزیزم توکه نمی تونی بیای, نظرت درباره پیشنهاد خودت چیه؟

آقای همسر : در حالی که تو ذهنش دنبالش گشت وپیداش نکرد پرسید کدوم پیشنهاد؟

من: همون که گفتی خودم برم

همسری:کجا؟

من:کربلا دیگه

همسری: نه اصلا, به فلان دلیل فلان دلیل و فلان دلیل اصلا.واینکه می خوام سفر اول رو با هم بریم

بعد از یک مکالمه چند قسمتیه خیلی کوتاه بنده شکست خورده و آویزان , مغلوب شدم.ناراحت

.

اینقدر دلشکسته بودم که حد وحساب نداره. اصلا یه وضعی.دل شکسته

مدام دلم می گرفت و غمگین می شدم. زنگ گوشیم رو هم عوض کردم .

باشه آقا, بازی بازی, با دلشکسته هم بازی؟!

این نیز گذشت و میلاد آقا امام رضا(ع) شد. با همسری توی بالکن نشسته بودیم و تماشای گل و گیاهان لذت می بردیم که آقای همسر اطلاع دادن پوشه گذرنامه ات رو بردم محضر و وکلات نامه خروج از کشور رو امضا کردم.

بعد از تعطیلی برو دنبال کار های گذر نامه ات ایشالا ما رو هم دعا کنی...

من: ناباورانه و ساکت نگاهش می کردم

سجده شکر کردم و حسابی خوشحال بودم.

بعد که به حال خودم برگشتم ازشون حسابی تشکر کردم؛

حالا آقای همسر راضی، دل ما دو به شک که بچه ها رو بذارم برم؟؟؟

وای نه...

چه جوری آخه؟

با یکی از دوستام که دو بار سفر زیارت کربلا رفته بود یه بار با بچه هاش و یه بار بی بچه هاش و در ضمن حسابی خودش و شوهرش به بچه ها وابسته ن صحبت کردم.

بسیار مورد استقبال قرار گرفتم و تشویق شدم که حتما بچه ها رو بذار برو. اونجا هم بچه ها اذیت می شنن هم خودت. سالی به عمری طلبیدن اگه با بچه کوچیک بری نمی فهمی چطور زیارت کردی. بچه هام که جاشون خوبه و، حسابی بهشون خوش می گذره. تو برو حالش رو ببر.

.

من که کمی دلم از حرف های دوستم قرص شده بود باز هم با چند تا دیگه از دوستام مشورت کردم

البته من خودم گفتم با بردن بچه کوچیک به زیارت خارج از کشور کاملا مخالفم.

چون اولا مسولیت بچه کلا با مادره. بماند که دخترا دوتا اند ماشاالله.

دوما شخص بنده حتی در پارک کوچیک کنار خونمون ترس گم شدن و یا خدایی نکرده دزدیدن بچه همیشه در کنارمه و استرسش دو دقیقه یک بار که خودم با چشم بچه رو نبینم جونم رو می لزونه. حالا بچه کجاست؟ طفلی داره از پله های سرسره بالا می ره.

فقط منم که هی استرس بهم واردمیشه و در چند صدم ثانیه که بچه پدیدار بشه صد تا فکر و قصه تو ذهنم کلید می خوره

سوم اینکه زیارت وقت و بی وقت نمشناسه, هر موقعی دوست داری بری, حالا این طفلیا وقت خوابشونه, خوابن, حوصله ندارن و یا بد تر از همه حوصلشون سر بره و وسط دعا و قرآن بهانه گیریشون شروع بشه...اوه

و چهارم که یکی دیگه از دوستان که هفته پیش برگشته بود و با دو تا بچه هاش هم رفته بود وکمکیه جوان ومجرد هم داشت اذعان کرد که بدون بچه بری خیلی بهتره و کل کلامش این بود که خیلی وقت ها نمی تونست نماز جماعت هم بخونه...

خوب بچه است دیگه هر موقعی ممکنه کار داشته باشه...افسوس

القصه مشورت با چندین نفر من روتقربیا داشت مجاب می کرد که..........

 

روز شهادت امام باقر نماز جماعت با هستی کوشولو رفتیم مسجد(ریحانه جون مهد بود)

بین دو نماز حاج آقا شروع کردند قسمت مربوط به آقا امام باقر(ع) رو در دعای توسل قرائت کردن.

با شروع بسم الله الرحمن الرحیم هستی پرید جلوی من و ملتمسانه و نگران که مامان گ یه(گریه) نکنییا! من با سر علامت دادم که چشم.

 

هنوز آقا دو کلمه هم نخونده بود که دو باره هستی مضطرب و نگران اومد کنار من و کمر کوچولوش رو خم کرد تا از نزدیک چشمای من رو ببینه و گفت :مامان گ یه نکنییا!

این بار برای تاکید, آروم گفتم چشم عزیزم گریه نمی کنم, برو دنبال بازیت.

بازهم ثانیه ای نگذشته بود که دوباره همون آش همون کاسه.

من: توی دل خودم با صدای کمی بلند و تاکیدی:نه هستی جان گریه نمی کنم فقط بزار متاثر بشینم اینقدر نپر جلوی من و خواهش کن...

توی این فکر بودم که هستی خانم فیس تو فیس، شکم به شکم ، مقابل من روی پاهام نشسته و با انگشت اشاره داره اندرونی چشم من رو ور انداز می کنه و این بار با لبخند کودکانه آمیخته با صدایی نازک و ملتمس و سر کج و چشمانی زبیا: مامان گ یه نکنییا...

من هم کودکم را در آغوش گرفتم و مطمئن شدم که شاید بردن فرزندانم اصلا به صلاح نباشد

.

بله و این بود ماجرای آغاز سفرم به کربلا.

قابل ذکره که دخترا مدام از من می پرسن: مامان کی می ری کربلا ما بریم خونه مامان مصوم

:مامان کی می ری کربلا ما با دایی امین بریم سَحل بازی(شهر بازی)، بریم خونه مامان جون، عمه

پس کی می ری؟

مامان چند روز می مونی؟

من: یه هفته

ریحانه: یعنی چند روز

من: یعنی هفت روز

من: کو ریحانه؟

رفته, داره نقاشی هفت رو می کشه.

 

سرش رو میاره بالا و میگه : مامان نمی شه ٩روز بمونی

من:چشم

بعله, بیا بچه بزرگ کن...

از این حرفا که بگذریم, من حسابی دلم برا دخترا تنگ می شه.

نمی دونم اصلا می تونم طاقت بیارم یا نه.

این روزا که بازی می کنن می شینم و نگا شون می کنم و چشمام خیس می شه.

ترس یه روز ندیدنشون غم بزرگ قلبم شده.

حسابی دلم غمگینه و نمی دونم این غم رو با کی تقسیم کنم...

می دونم که توی این یه هفته اونقدر بهشون خوش می گذره که نمی فهمند کی تموم شد اما به هر حال تو دله من پر از دلتنگیه...

در هر حال با نیومدنشون موافق ترم.

از دوستانی که حسابی من رو دلداری دادن ممنونم.

ان شاالله کربلا نائب الزیاره تمام دوستای وبلاگیم هستم...

البته هنوز هستم تا اواسط هفته آینده...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

حسین(نای نی)
2 آبان 92 23:52
سلام
خوشا به سعادتتون. برا همه آرزومندان دعا کنید.
با همه این اوصاف که فرمودید، تنها رفتن به صلاح خودتون و بچه هاست. این سفر مهم رو قدر بدونید.
ما هم إن شاءالله 2 محرم مشرف میشیم.
آسمونی باشید
کاش لایق باشیم قدر بدونیم

مامان یاسمن و محمد پارسا
3 آبان 92 8:20
وای عزیزم چقد استرس اومده سراغت تا این سفر جور شه اما عیب نداره عزیزم هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد خوش باشی عزیز دلم ما را هم از یاد نبر التماس دعا داریم عزیزم و خوش به سعادتتون

ای شیطون بلاها از حالا برا یه هفته دیگه نقشه می کشید طفلک دل مامان

عزیزم منم 3 بار سعادت زیارت را داشتم البته اون موقع بچه ها نبودند اما کسای که با بچه اومده بودند بسیار عذاب بودند به خاطربهداشت محیط و سختی راه برای بچه ها ایشالاه بزرگتر که شدند باهم می رید ارزو می کنم سفر خوش همراه با سلامتی داشته باشید مامان خیلی خیلی التماس دعا دارم ایشالاه به سلامتی برید و برگردید
آره والا...

ممنون< حرفات خیلی بهم آرامش داد و به اطمینان رسیدم که کار اشتباهی نمی کنم...

انشاالله اونجا یادتون می کنم.

و امیدوارم صد باره برید زیارت...
مامان رادین
3 آبان 92 12:59
خوش به سعادت مامانی

ایشالا سفر بی خطر

از جانب ما هم نایب الزیاره باشید


و خیلی دعامون کنید

سلام ما رو هم خدمت آقامون برسونید
حتما عزیزم

نوشین
5 آبان 92 8:42
دوست عزیزم ممنون از لطفت که رمز مطلب ها را در اختیارم گذاشتی. باز هم التماس دعای ویژه ازت دارم.
نوشین
5 آبان 92 9:16
سلام دوست عزیزم. به سلامتی و دل خوش . نگران دخترای نازت هم نباش . انشاله با زیارت شما بیمه حضرت علی اصغر میشن. التماس دعا. سفر به خیر و سلامت.
مامان دو بهونه قشنگ برای زندگی
8 آبان 92 16:09
وای چقدر هیجان گرفتم تا آخر ماجرا رو خوندم التماس دعا عزیزم انشالله به سلامت میری وبرمیگردی
مامانی درسا
10 آبان 92 2:31
دوستم التماس دعا انشاالله که به سلامت مشرف میشید و به سلامت برمیگردین .....