وای نه...بگو بی هوشم کنن...!!!!
وای نه...بگو بی هوشم کنن...!!!!
تا از سفر برگشتم ( شیراز) بلافاصله برای ثبت نام ریحانه بانو اقدام کردم. طی تحقیقاتی که از سال پیش انجام داده بودم تصمیم داشتم ریحانه خانم رو مدرسه شهید جاجرودی بذارم.
رفتم مدرسه و طی بیان درخواست , گفتن خارج از محدوده ای و نمی شه.
بنده هم که از اون دسته از آدم هایی هستم که پای تصمیمم قاطعانه می ایستم , مدیر مدرسه مجاب شد و ریحانه خانم رو اسم نویسی کردیم.البته چادر و مغنه ای که ریحانه خانم پوشیده بود بی تاثیر نبود.
برگه مدارک مورد نیاز رو هم گرفتیم و مطالعه کردیم و به گزینه کارت واکسن "تکمیل شده" رسیدیم...
بعله ریحانه خانم که مثل مرگ از آمپول می ترسه و رضازاده باید بیاد بگیردش تا بتونیم آمپولی بزنیم, باید واکسن می زد...
صداش رو در نیاوردم و به سمت مرکز بهداشت راهی شدم
از جوابهای بی سر و تهی که به ریحانه می دادم بو برد که خبریه...
رفتیم بهداشت و تو اتاق, ریحانه رنگ به رنگ شد...
نه مامان , درد داره, نمی خوام , بریم ,من آمپول نمی زنم...
من : ریحانه جان درد نداره , هر کی بخواد بره کلاس اول باید واکسن بزنه. جیغ جیغ نکن آروم بشین , نفس عمیق بکش تا زود تموم شه و دردت نیاد...
نه مامان بگو اول منو بی هوش کنن بعد واکسن بزنن.
من :... !!!!... باشه مادر!!!
حالا مگه می نشست..
بالاخره راضی شد و تا اومد نک وناله کنه تموم شد.
آخرش هم خودش از خودش خوشش اومد که برای اولین بار بدون گریه آمپول زده.
بعد از اون هم هر جا رسید گفت.
همه دنیا رو خبر کرد که من واکسن زدم.
خدا رو شکر این مرحله از زندگی شیرین ریحانه جون هم با موفقیت به پایان رسید....