چه خوب که خرابکاری هامون ثبت نشد....
لپ گلی...
یه پسر دایی عزیز دیگه من که فقط 21 روز از من بزرگ تره...
به تقاضای دوستان
سال های سال بود که می نوشتم... از همه جا, از تمام لحظه هایی که توش احساس خوشحالی و خوشبختی می کردم,لحظه هایی برام حکم همه چیز بود. اول از جمعه ها شروع کردم. عصر های جمعه حال خوبی داشتم.زمانی هم که تصمیم گرفتم بنویسم به لمس لحظه ها رسیدم... نوشتم ونوشتم تا تاریخ رسید به لحظه ازدواج من. توی اون لحظه ها دیگه برام بهتر معنا نداشت و فکر می کردم به زیبا ترین و زیبا ترین ها رسیدم. که الحق همین بود و زیبا ترین ها بود... و من باز هم نوشتم و نوشتم... بعد از پنج سال خداوندی که زیبایی ها رو در حق من تموم کرده بود فرزندی نازنین و دلخواه در آغوشم گذاشت و من در تمام مدت نه ماه می نوشتم. این قدر غرق بزرگی خدا ولذت های بارداری بودم که حاضر نبودم به...