به تقاضای دوستان
سال های سال بود که می نوشتم...
از همه جا, از تمام لحظه هایی که توش احساس خوشحالی و خوشبختی می کردم,لحظه هایی برام حکم همه چیز بود.
اول از جمعه ها شروع کردم. عصر های جمعه حال خوبی داشتم.زمانی هم که تصمیم گرفتم بنویسم به لمس لحظه ها رسیدم...
نوشتم ونوشتم تا تاریخ رسید به لحظه ازدواج من. توی اون لحظه ها دیگه برام بهتر معنا نداشت و فکر می کردم به زیبا ترین و زیبا ترین ها رسیدم. که الحق همین بود و زیبا ترین ها بود...
و من باز هم نوشتم و نوشتم...
بعد از پنج سال خداوندی که زیبایی ها رو در حق من تموم کرده بود فرزندی نازنین و دلخواه در آغوشم گذاشت و من در تمام مدت نه ماه می نوشتم. این قدر غرق بزرگی خدا ولذت های بارداری بودم که حاضر نبودم به این راحتی از دستشون بدم و همه رو با نوشتن ثبت کردم...
تا اینکه دختر م به دنیا آمد و زیبایی ها دوچندان شد. غرق بودم , غرق غرق... در زیبایی ها وخلقت زیبایی های خدا که با نام بشر خلق کرده بود. به دخترم نگاه می کردم و ...
ومن می نوشتم , می نوشتم تا بمونه تا زمانه بی رحم همه رو از من نگیره و غباره زمانه اون همه لحظه های خوب رو کمرنگ کنه.
چند روز پیش به کمک برادر عزیزم این وبلاگ رو راه اندازی کردیم تا دوستانی که دوستشان داریم و نزدیک هم نیستیم بتونند کوچولوهای من رو بییند...
تا اینکه از طرف گل حنا ,دوست عزیزم, تشویق شدم که بنویسم, مثل همیشه که مینوشتم اما این دفعه نوی وبلاگ. بنویسم وخاطرات خوب و بد رو آنلاین ثبت کنم. برام سخت بود این کار ولی تصمیم گرفتم انجامش بدم...
امیدوارم موفق شم و بتونم ...